نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام


جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام

سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ


نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام

نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر


همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام

گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم


همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام

می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من


صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام

مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود


کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام

من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا


نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام

نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار


طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام